بر جادهی خاکی خیس از باران، که ردی موازی بر آن حک شدهاست، لحظاتی از زمان، در گذرند. مه غلیظی همه جا را پوشانده و از این مسیر کوهستانی، تنها بخش کوچکی دیده میشود. در این سکوت و سکون مبهم، ناگهان صدای پایی به گوش میرسد که سنگین و آرام نزدیک میشود. لحظاتی که میگذرند، سیاهی آدمی از لای انبوه مه ظاهر می شود. لباسهای نظامی کهنهی خیسی بر تن دارد و کیسهای سربازی بردوش؛ پوتینهای زهوار در رفتهی گلآلودش چلپ چلپ صدا میدهد، انگار داخلش از آب پر است. نگاهش را به زیر انداخته و پیش میآید...
نزدیکتر که میشود، صورت خسته و اصلاح نشدهاش را بلند میکند و نگاه سرد و گنگ خود را به چشمان توی خواننده، که روی نیمکتی در کنار این جادهی خیس نشسته و منتظری، میدوزد؛ سپس سرش را برگردانده و دوباره پایین میاندازد، از مقابلت میگذرد و باز به میان مه غلیظ میرود و صدای پوتینهای خیسش دور و دورتر میشود...
6 نظر:
اسم وبت منو به اینجا کشوند،
زیستن برای بازگفتن،
شاهکاری از صداقت های یک مرد بزرگ...
گابریل...
خوندم فریق...مثل قبلی ها به دلم نمی شینه اما اعتراف می کنم که خیلی عمیق تره...عین یه فیلم می مونه....
کجایی این روزا رفیق؟
مثل یه خواب میموند.خوابی که هرگز برای کسی تعریفش نمیکنم و وقتی بلند میشم دستام رو رو سرم میذارم و مبهوت سقف رو نگاه میکنم.به این فکر میکنم که چقدر سنگین شدم خدایا...
توروخدا بیشتر بنویس!!!من اینجا احساس امنیت میکنم.خود پنهانمو میخونم و اشک میریزم.بیشتر بنویس...باشه؟؟؟
سلام فاطمه
خوشحالم که اینقد با نوشتهها احساس نزدیکی میکنی
سعی میکنم بیشتر بنویسم.
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر