در زمانهای نهچندان قدیم، زنی جوان که اولین حاملگیاش بود، پیرمردی به دنیا آورد. پیرمرد کوتولهی پلاسیدهی استخوانی غمگین، با آلت بلند آویزان که هنوز ختنه نشده بود. به جای اینکه مثل کودکان گریه کند، فقط سرفههای خشکی میکرد که بدن لرزانش را مثل بیدی در طوفان میلرزاند. همه در نهایت حیرت به او نگاه میکردند، کسی نمیدانست چکار باید بکند تا اینکه پرستاری تن نحیفش را در پارچهای پیچید و در بغل زائو گذاشت. پیرمرد سرش را روی سینهی مادرش گذاشت و با بیحالی از پستان او شیر خورد...
سالها گذشت، پیرمرد به غذای دیگری عادت نکرد و مثل روز اول پستان مادرش را در دهان داشت. مادرش دیگر حامله نشد. لاغر و استخوانی شد. صورتش چروک برداشت. کمرش خم شد، تا اینکه آخرین روزهای زندگیاش رسید اما پیرمرد در همان حال باقی ماند. پستانهای پلاسیدهی مادرش را در دهان میفشرد اما دیگر شیری نبود. مادرش مرد. جسدش بو گرفت، بدنش فاسد شد و از هم گسیخت اما پیرمرد نگذاشت او را به خاک بسپارند تا اینکه او هم در حالی که پستان گندیدهی مادرش را در دهان داشت به خاطر گرسنگی مرد. هر دو را در کنار هم به خاک سپردند...
اگر تا اینجای داستان را خواندهای، همین الان از جایت بلند شو. به کنار پنجره برو، پرده را کنار بزن. میبینی که پیرمرد کوتولهی غمگینی، لخت، با آلت آویزان، در حالی که پستان بریدهی پوسیدهای در دهان دارد، از کوچه میگذرد. او را صدا بزن، به اتاقت ببر و با او کمی حرف بزن، اما یادت نرود که فاصلهات را با او حفظ کنی...
او حالا کنار من نشستهاست. بیش از حد نزدیک شدهاست. دارد به من نگاه میکند، دستهای استخوانیاش را داخل شکمم فرو برده و پستان پلاسیدهای را میمکد...
6 نظر:
اذیتم کرد.دستام داره رو کیبورد می لرزه.حسم مثه کسی میمونه که تو زیرزمینه قدیمی یه خونه کلنگی این داستان رو پیدا کرده و داره میخونه...همونقدر وحشت همونقدر راز مگو همونقدر تنهایی داشت.
به بزرگواری خودتون نظرات حقیر و جسارت هامو ببخشید.امیدوارم انگیزه نوشتن دراینجا رو از دست ندید.
یعنی نسل بشر همین کار رو با مادرانشون انجام دادن؟
یعنی ما هم؟
منظورت همین بود نه؟
چه وحشت ناک!!
کوردی نووسین خێری نهداوه بۆت چوویته سهر فارسی نووسین؟ تێگهشتم
ئهوه ئیتر پێوهندی به جهنابتهوه نیه
دهتهوێ وڵامت بدهمهوه ناوی خۆت به تهواوی بنووسه
سلام.ببخشید این بالا اسمم رو اشتباه تایپ کردم.الان متوجه شدم از خودم و این اشتباه احمقانه حرصم گرفت.گفتم اصلاح کنم.
میترسم وقتی میخونمتون اما بازم میخونم.مثل وقتی که بابک و تو دانشکده میدیدم.همیشه ازش میترسیدم اما ته دلم میخاستم باهاش دوست بشم
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر