۴ مهر ۱۳۸۹

زمانی برای کثیف کردن پیاده‌رو

زنی را نشان می‌دهد، می‌گوید: «می‌بینیش؟ اونی که یه کیسه دستشه، اینبو بابام صد بار کردتش.»
یک لحظه حواسم رفته انگار، پرت شده‌ام به اعماق خودم. چیزی نمی‌گویم.
«یه حلقه 45 هزاری هنوز پیششون دارم، پسش ندادن.»  
وقتی متوجه می‌شوم که از چه کسی حرف می‌ِزند، دنبالش می‌گردم اما بین زن‌هایی که رد می‌شوند، تشخیص نمی‌دهم، انگار از ما رد شده. می‌خواهم بپرسم کو؟ اما باز چیزی نمی‌گویم.
«خواهرشو می‌خواست برام بگیره...»
مثل چندین بار قبل چیزی نمی‌گویم. گوشه پیاده رو تف می‌کنم. می‌گویم: «بیا بریم یه ویسکی بخریم.»
داریم پیاده‌رو را رد می‌کنیم و وارد خیابان می‌شویم که زن و بچه‌اش را می‌بیند. ماشین اسباب بازی بزرگی دست زنشه. تا بچه‌ش از دور ما را می‌بیند، ذوق‌زده ماشین را نشان می‌دهد. از برادرم جدا می‌شوم. با زن و بچه‌اش تاکسی می‌گیرند و به منزلشان می‌روند. شاشم گرفته، کنار پیاده‌رو روی یک کارتن خالی می‌شاشم. سر آلتم را به تنه درختی می‌مالم و خشکش می‌کنم. بعد سیگاری روشن می‌کنم و می‌کشم. پیاده به خانه برمی‌گردم...

12 نظر:

فاطمه گفت...

گوشه دیوار،تو یه درگاه چمباتمه زدم و سیگار میکشم...باد همه چیز رو داره میبره...مثه آخر فیلم هامون...
چه امن اینجا...دارم حرف می زنم.

فریق تاج‌گردون گفت...

سلام فاطمه
خیلی خوشحالم که مطالب رو می‌خونی و در موردشون نظر میدی

احسان جوانمرد گفت...

ممنون از ابراز همدردیت! چطوری رفیق؟ مشغولی یا نه؟

فاطمه گفت...

سلام فریق
خیلی خوشحالم که اینجا رو کشف کردم.یه معبد امن و آرومه برام.هزار هزار بار ممنون.

آناهیتا گفت...

سلام.شما چه رک هستین!!!خیلی خونسردین.آدم احساس راحتی می کنه.

حسین ترابی (پسر یک مزرعه دار) گفت...

می دونی چیه فریق. دوست دارم فقط مطالبت را بخونم. دلم نمی‌خواد راجع بهشون نظر بدم. سخته نظر دادن دربارهٔ داستان‌هات. آدم باست اهل فن باشه که بتونه درباره داستانهای تو نظر بده.

فریق تاج‌گردون گفت...

به احسان جوانمرد:
ممنون رفیق. خوبم. می‌گذره... بله دارم می‌نویسم و با اینترنت مشغولم!
---------------------------
به فاطمه:
منم ممنونم. امیدوارم وبلاگم همیشه این حس رو بهت بده
---------------------------
به آناهیتا:
والا من زیاد رک نیستم!! کاش دستم باز بود تا اونجوری که دلم می‌خواد بنویسم!!
---------------------------
به حسین ترابی:
حسین جان همینکه میای و می‌خونی برای من خیلیه. یعنی همینکه مطالب به نظرت اینقدر جالب هستن که هر دفعه به وبلاگم سر بزنی و مطالب رو بخونی این یعنی تو نوشتنم موفق بودم

میتینگ گفت...

پیرمرد شیرخوار را خیلی دوست دارم
واقعا زیبا و خاص بود.
ممنون.
خیلی عالی صحنه را به تصویر می کشید و خواننده را وادار به همذات پنداری می کنید.

مکث گفت...

مرسی فریق از اینکه نوشته مو خوندی و خوشت اومد.... و دیگه اینکه من واقعا دیگه خسته شدم بس که از داستانک های تو خوشم اومد..بس که مبهوتشون شدم................فریق چه می کنی اینهمه خوب می نویسی؟

فریق تاج‌گردون گفت...

مرسی مکث
امیدوارم از خوندنشون خسته نشی و با تشویق‌های تو بتونم روز به روز بهتر بنویسم. ممنون

ايرن گفت...

زمان خوبي رو انتخاب كردي براي كثيف كردن پياده رو!
داستانك خوبي بود...
من مي خونمت فريق و اين اهمال من رو در كامنت نذاشتن ببخش..اين روزها كه مي گذرد غروب هاي تهران سنگيني مي كند....

فریق تاج‌گردون گفت...

ممنون ایرن
همین که می‌خونی عالیه. هوای همه جا سنگینی می‌کنه این روزا...
عالیتر هم اینه که ضعف‌هام رو بهم بگی.

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر