۵ مهر ۱۳۸۹

زیر درختان باغ چه اتفاقی افتاد


فردین دارد با دخترك ور می‌رود، علی هم با مادرش. مادره با عشوه می‌خندد اما دخترك با چشمان ماتش، گاه بدنش را تكانی می‌دهد، انگار  که بخواهد خودش را از دست‌هایی كه روی بدنش می‌لغزند رها کند. رضا و بهرام بساط كباب را براه انداخته‌اند. دود و بوی کباب اتاق را در خودش گرفته است. جلال گوشه‌ای از اتاق نشسته و تند تند مشروب سر می‌کشد و چشم از دخترك بر نمی‌دارد. گونه‌هایش گل انداخته و سپیده چشمانش رو به سرخی می‌رود. با هر حركت فردین و دخترك پلك‌هایش می‌پرد و استخوان فكش روی هم فشرده می‌شود. دخترک هم به او نگاه می‌کند. رضا جلال را صدا می‌زند. جلال به رضا نگاه می‌كند كه سیخ كبابی در دست دارد و به او اشاره می‌كند كه بگیردش اما او از جایش تكان نمی‌خورد. باز رویش را برمی‌گرداند و به دخترك نگاه می‌كند. می‌بیند كه فردین لب‌هایش را روی گردن او گذاشته و با دست‌هایش با بدنش ور می‌رود. دخترك بی‌هیچ صدایی، وول می‌خورد و جلال می‌بیند كه قطرات اشك دارد از گونه‌هایش سرازیر می‌شود.
«ولش کن!»
علی و مادره که به نفس نفس افتاده‌اند و فردین، برای لحظه‌ای، از صدای بلند جلال مثل مرده‌ها بی‌حرکت می‌شوند.
فردین به خودش می‌آید و با بهت نگاهش می‌کند: «چته جلال!»
«ولش کن.»
رضا و بهرام هم وارد اتاق شده‌اند. علی و مادره بی‌حرکت هستند.
«چی داری می‌گی؟»
«ولش کن میگم پدر سگ!»
«چته تو... برو بابا!» و فردین بی توجه به او، دوباره دست‌هایش را لای پاهای دخترک می‌برد.
جلال شیشه مشروب را برمی‌دارد و به طرف فردین پرت می‌کند. شیشه به دیوار پشت سر فردین می‌خورد و می‌شکند. جلال به طرفش خیز برمی‌دارد. رضا به‌سوی جلال می‌رود و او را می‌گیرد.
«انگار زیادی زدی شیر شدی!... بی خیال!!»
«ولم کن... تو هم گم شو!»
رضا جلال را رها می‌کند، فردین با عجله از اتاق خارج می‌شود. علی به دیوار تکیه داده و مادره هراسان به جلال نگاه می‌کند. دخترک گوشه‌ای کز کرده و گریه می‌کند.
«حالمونو گرفتی عوضی! انگار زده به کله‌ت ها... برو بیرون یه هوایی بخور!»
جلال به علی نگاه می‌کند. داد می‌زند: «خفه شو!»
«خودت خفه شو الاغ! ئه! غیرتی شده برامون... مگه بار اولته؟! هیچی نمی‌گیم داره گند می‌زنه به حالمونا!»
جلال به طرف علی می‌رود و او را زیر مشت و لگد می‌گیرد. رضا وارد می‌شود. می‌خواهد جلال را از علی جدا کند. جلال به طرف او برمی‌گردد و مشتی زیر گوشش می‌خواباند. حالا فردین و بهرام هم درگیر شده‌اند. جلال به آن‌ها فحش می‌دهد. چهار نفری سرش می‌ریزند. جلال روی زمین ولو می‌شود. او را زیر مشت و لگد می‌گیرند...
وقتی به خودش می‌آید،‌ هوا در حال تاریک شدن است. مادره کنارش نشسته و پارچه‌ی خیسی روی سرش گذاشته و دخترک هم در گوشه‌ای به خواب رفته است. جلال پارچه را پرت می‌کند. بیرون می‌رود. از چاه آب می‌کشد و دست و صورتش را می‌شوید. به اطرافش نگاه می‌کند. سایه درختان باغ همه جا را تیره کرده است.
«نگار رو بیدار کن. باید بریم. داره شب می‌شه!»
زن می‌گوید: « همش تقصیر تو بود. نگار بیچاره... قرار نبود بیاریش...»
هر سه راه می‌افتند و در تاریکی ِ زیر درختان باغ گم می‌شوند...

20 نظر:

فاطمه گفت...

نصف شب با صدای باد از خواب میپرم.لعنتی وقتی لابه لای درختا میپیچه بدجور ضجه میکنه.انگار یه زنو به زور نگه داشتن و بهش تجاوز میکنن.پتو رو تا بیخ گوشم میکشم بالا...پاهامو تو شکمم جمع میکنم و چشامو میبندم.
صب سحر رو سنگ فرش حیاط چند لکه خشکیده قهوه ای بود.کلاغا روش نوک می زدن...

فریق تاج‌گردون گفت...

مال خودت بود؟! خیلی قشنگ بود فاطمه

فاطمه گفت...

آره.با خوندن داستانت به ذهنم رسید.همین الان نوشتم.
ممنون فریق.داستانهات منو به جوشش وامی داره.

حسین ترابی (پسر یک مزرعه دار) گفت...

عالی نوشتی فریق.
گویا نوشته هات ذوق نوشتن را در خواننده هات بیدار می‌کنند (فاطمه)

پیچولیده در وجود خویش گفت...

جالب بود.احساسم دلهره بود نمیدونم چرا؟

فریق تاج‌گردون گفت...

ممنون حسین جان
بله، فاطمه داستانک قشنگی نوشته. امیدوارم بیشتر بنویسه
----------------
برای پیچولیده در وجود خویش:
خوشحالم که به نظرت جالب بوده. چیزهای پیش بینی نشده تا حدی دلهره آورن.

ايرن گفت...

تراژيك و عالي...
و من به تو پيشنهاد ميدم كه داستان بلند بنويس!مي نويسي؟!
اين سوژه ها پتانسيل يه داستان بلند رو دارند!تو چند خط حيفند تموم بشند.اين همه شخصيت..مي دوني با اين همه شخصيت چه كارا كه نميشه كرد!

Hel. گفت...

انگار جلال یهو یه چیزی که از قبل قلقلکش می داده تو وجود بیدار شده و مستیش هم به این کمک کرده. این ماجرا بازم تکرار می شه و جلال هم بار اولش نبوده و بار آخرش هم نخواهد بود. اما مستی اون روز دست داد به اشک دخترک.

فریق تاج‌گردون گفت...

براي ايرن:
پيشنهاد خوبيه. داستان كوتاه هم ويژگي‌هاي خودشو داره. نمي‌دونم چقدر مي‌تونم در اون چهارچوب بنويسم، اما ممنون براي پيشنهادت. بهش فكر مي‌كنم.
--------------
براي هلن:
تحليل قشنگي بود. ممنون هلن

کچه کوردی به گله یی گفت...

داستان تلخ واز نظر نوشتاری زییبایی بود.
فاحشه برايم دعا كن

شنیده ام تن می فروشی برای لقمه ای نان ، چه گناه کبیره ای

می دانم که می دانی همه ترا پلید می دانند ، من هم مانند همه ام !

راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو

زنی، زنانگی اش را بفروشد که نان در بیاورد ، رگ غیرت اربابان بیرون می زند
اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد ، یا شوهر زندانی اش آزاد شود ، این ایثار است ؟؟؟

مگر هر دو از یک تن نیست؟ مگر هر دو جسم فروشی نیست؟

تن در برابر نان ، ننگ است

بفروش؛ تنت را حراج کن ، ... من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب می زنند به قیمت دنیایشان

شرفت را شکر که اگر می فروشی از تن می فروشی نه از دین

شنیده ام روزه می گیری ، غسل می کنی ، نماز می خوانی ، رمضان بعد از افطار کار می کنی...

من از آن می ترسم که روزی با ظاهری عالمانه ، جمعه بازار دین خدا را براه کنم ، زهد را بساط کنم ، غسل هم نکنم ، پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم

راستی فاحشه شنیده ام که گاهی نیمی از پول توافق شده را باز می گردانی و می گویی روا نیست برای لذت بردن خودم پول بگیرم...

چه کسی گفت نباید با فاحشه ها عشق بازی کرد؟

خانه اش ویران باد

فاحشه تو مرا دعا کن... .موفق باشی.
به روزم دوست من.

مهدی آریان گفت...

چه زیبا نوشتی! ساده و روان.

مداد گلي گفت...

سلام فريق جان
دلتنگ بودم از نخوندن اين همه وقت وبلاگت. اما حالا با اين پست بايد بگم اااااااااااااااااااااااااااه. ;)

.مریم ترین الان دیگه دکولته بانو گفت...

سلام داستان خوبی بود...با گیجی قرص خوابی که خوردم...داستانو 3 بار با ولع ولذت خوندم...خیلی خوب بود...آفرین...پس علاوه بر کامنتای قشنگی که می ذارین و البته ما رو قابل نمی دوندید که یه سری هم به ما بزنید...و کالمنت خوندنی تونو ببینیم و مشعوف شیم...کلا لذت می برم حتی از کامنتای فکر شده ای که برای بقیه می ذارید...ممنون.

فاطمه گفت...

سلام. چرا خاموشی؟ چیزی بنویس....

مکث گفت...

فریق؟ چرا چیزی نمی نویسی؟ منتظر بودم چیزی بخونم...

فریق تاج‌گردون گفت...

سلام دوستای خوب من
چشم می‌نویسم. اما این روزا انگار یه چیزی نمی‌ذاره

respina گفت...

خیلی داستان قشنگی بود

رمضانی گفت...

میدونی فدیق فکر میکنم اگه در هر چی اختلاف داشته باشم رو این اختلاف نداریم که زگی یا عمق زندگی رنج و تراژدی است، اینکه زندگی تراژدی است. و داستانهای تو رو دوست دارم رای اینکه زندگی اند، نه اینکه صرفا تراژیک اند، بلکه تراژیک بودن زندگی را به تصویر میکنشد، برای اینکه زندگی را به تصویر میکشند. اما این فقط یک طرف قضیه است (اینکه زندگی (نه زندگی در یک جای خاص بلکه زندگی در کل) تراژیک است). طرف دیگر قضیه این است تراژدی (زندگی) این جامعه را به تصویر میکشند و طرف سوم قضیه که تراژدی انسان بودن را، جلال را. منظور انسان بودن به معنای معمول مذهبی نیست، در مقابل نامردانه و غیرانسانی بودن نیست، هر چند شاید به طور ضمنی این معنا را نیز بپذیرد منظورم تراژدی و تراژیک بودن زندگی و تراژیک بودن موقعیت انسانی را درک کردن است، جلال بودن است.

رمضانی گفت...

میدونی فدیق فکر میکنم اگه در هر چی اختلاف داشته باشیم رو این قضیه اختلاف نداریم که زندگی یا عمق زندگی رنج و تراژدی است، اینکه زندگی تراژدی است. و داستانهای تو رو دوست دارم برای اینکه زندگی اند، نه اینکه صرفا تراژیک اند، بلکه تراژیک بودن زندگی را به تصویر میکشند، برای اینکه «زندگی» را به تصویر میکشند. اما این فقط یک طرف قضیه است (اینکه زندگی (نه زندگی در یک جای خاص بلکه زندگی در کل) تراژیک است). طرف دیگر قضیه این است که تراژدی (زندگی) این جامعه را به تصویر میکشند و طرف سوم قضیه اینکه تراژدی انسان بودن را، جلال را. منظور انسان بودن به معنای معمول مذهبی نیست، در مقابل نامردانه و غیرانسانی بودن نیست، هر چند شاید به طور ضمنی این معنا را نیز بپذیرد یا نپذیرد، منظورم تراژدی و تراژیک بودن زندگی و تراژیک بودن موقعیت انسانی و درک کردن آن است، جلال بودن است.
شزمنده قبلی غلط زیاد داشت مجبور شدم دوباره بنویسم.

فریق تاج‌گردون گفت...

زندگی گاهی تراژدیه گاهی کمدی
گاهی گریه‌داره گاهی خنده‌دار
گاهی هم مردم با زندگی حال می‌کنن خب.
برای همه که تراژدی و کمدی نیست. آقا خیلی‌ها هستن، طبقاتی هستن که با همه چی عشق می‌کنن و خوشن و به هیچی هم فکر نمی‌کنن

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر