این داستانک درباره یک چهارپایه است. اگر دست من بود همه چهارپایههای های جهان را جمع میکردم و داستان هر کدام از آنها را مینوشتم، سپس میگذاشتمشان کنار دریا تا هوا بخورند! اما متاسفانه امکانش نیست؛ یعنی حتی اگر امکان جمعآوریشان هم باشد باز عمر من برای نوشتن سرگذشت آنها کافی نیست. بنابراین تصمیم میگیرم فقط از یکی از آنها بنویسم؛ این یکی و فقط همین چهارپایه. قول میدهم تا زمانی که زنده هستم هیچ چهارپایهای را در لابلای نوشتههایم جا ندهم. اگر هم احیاناً آن را در متنی از من دیدید، از روی خشم یا برای سرگرمی، لگدی به آن بزنید...
«بله عزیزان من!» سینهام را صاف میکنم، بادی به غبغب میاندازم: بله! داستان چهارپایهی ما از این قرار است... نمیگذارد شروع کنم. ناگهان فریاد میزند: «از من بد نگو، من هیچ گناهی ندارم.» با عصبانیت خود را به گوشهی تاریک دیوار میکوبد؛ میگوید که شب و روزش در این گوشهی تاریک میگذرد و نباید بر او خرده بگیرند که اگر همصحبتش حلقهی طناب است و فلسفهی وجودیاش نهفته در لگدی است که به او زده میشود، چون این سرنوشت را خودش برای خود رقم نزده و از آن نفرت دارد... با شنیدن حرفهایش دلم برایش میسوزد، میگویم: «اما تو که نمیدانی من چه میخواهم بگویم، چقدر زود عصبانی شدی! ولی اشکال ندارد! پس تنها خاطرهای برایم تعریف کن، چون نمیشود داستان را همینجوری رها کنم.» میگوید:
«داستان مسخرهات را باید پرت کنی تو فاضلاب. من سوژهی تو نمیشوم. من از مرگ لذت نمیبرم. باید چهارپایه باشی تا بفهمی وقتی از زیر پای کسی با لگدی کنار میروی چه حسی پیدا میکنی. فقط هر دفعه میگویم ایکاش این یکی نمیرد. تند و محکم خودم را نگه میدارم. به چهار طرف چنگ میزنم که آن دو پای لرزان در هوا رها نشوند. اما چه کنم که من از چوبم و شما از سنگ... چه کنم...»
میگویم: «حالا زیاد سخت نگیر! باید چیزهای جالبی هم دیده باشی و اعتراف کن که گاهی از دیدن مرگ هم لذت بردهای! یالا اعتراف کن!!»
«برو گمشو بابا! خودتو مسخره کن!»
× عکس تزئینی است!!
8 نظر:
به چهارپایه بیچاره چرا گیر دادی؟ اما خوب کاری کردی...بهش بگو برات حرف بزنه...انثدر عصبانی ش کن تا برات حرف بزنه و بگه داستانهاشو...حتم دارم داستانهای زیادی داری واسه گفتن و تو باید بنویسی اونها رو...
تو این چند روز کسی نبوده که به ماجرای شهلا از دید ِ اون چارپایه نگاه کنه..
اما چه داستانی هایی دارن..چه چیز هایی رو تو سینه شون نگه میدارن..و چه تلخن..انوقدر تلخ که نای هیچ حرکتی رو ندارن با اینکه 4 تا پا دارن ...
دردناک و غمگین بود...یاد فیلم "آخرین گام های یک محکوم به مرگ" افتادم...
نوشته ی دلپذیری بود
اما چهارپایه دارد اغراق می کند، آدم ها زود فراموش می شوند ...
نه که من حالم خیــــــــــــــــــلی خوب بود با خوندن حرفای چهارپایه تو بدتر هم شدم..........چهار پایه ت راست می گه مگه می شه از مرگ کسی که وقتی اون بالا می ره یادش می ره زن و بچه های کوچیکش رو لذت برد... میشه به نظرت؟
سلام فریق جان...شرمنده که انقدر دیر اومدم...خب...کارمند شدن این چیزا رم داره دیگه...خیلی خوب و عالی نوشتی...نمی دونم چرا فکر کرده بودی که بده...یا حتی خوبه نه عالی !...خیلی با شنیدن مرگ شهلا و شرایطش غصه خوردم...نمی تونم از فکرش بیام بیرون...و توی خلاق به بهترین نحوی که امکانش بود اینو نوشتی...مرسی...
فریق زبان بی زبانی یک جامعە است
دلم برای شهلا سوخت نمی دونم چرا.. از لول پیگیر بودم ببینم ته این ما جرا چی میشه..
آخر کلاغه به خونش نرسید!
این پستتون چنگ انداخت به دلم..عالی بود مث همیشه.
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر