۱۶ آذر ۱۳۸۹

گربه‌ی گرسنه‌ی باران خورده‌ی فیلسوف


گربه‌ی گشنه‌ی بارون خورده‌یی، گوشه‌ی دیواری قدیمی، روی کنده‌ی چوبی‌ای، نشسته، چشماش رو به سوراخی تو دیوار دوخته و انتظار می‌کشه: موشی بیاید، نیاید... بیاید، نیاید...
«اگر موشی بیاید، روی او جست خواهم زد، با چنگال‌هایم می‌گیرم‌اش و آن را در دهان خواهم گذاشت، مزه مزه‌اش خواهم کرد و آرام و با لذت خواهم بلعید... آه اگر بیاید...»
«تا کی باید انتظار بکشم؟ اگر موشی نیاید؟ گرسنه‌ام، سردم است. باید به جای دیگری بروم. شاید در سطل آشغالی چیزی بیابم، یا کنار در خانه‌ای، یا رهگذری، چیزی برایم بیندازد و سیر شوم... آه... میاااااوووو»
«اما اگر من بروم و موش بیاید، اگر کمی از سوارخ دور شوم و آنگاه ببینم موشی از آن بیرون می‌آید، آن وقت چه کنم؟ نه، نباید از اینجا بروم، ممکن است اکنون آن‌طرف سوراخ باشد و هر لحظه بخواهد بیرون بیاید. من باید اینجا باشم تا بگیرم‌اش...»
«نه... نمی‌آید! باید بروم. هوا رو به تاریکی می‌رود. شب دارد می‌آید. باید بروم. دارم از گرسنگی هلاک می‌شوم... آه... باید بروم...»
می‌خواد از روی کنده بپره پایین؛ جای دیگه‌ای بره؛ سطل آشغالی، چیزی گیر بیاره، اما باز صبر می‌کنه:
«اما اگر بیاید؟... نه... شاید بیاید!»
و همچنان روی کنده، بالای سوراخ منتظر می‌مونه. تاریکی میاد. از زور گرسنگی و سرما صداش در نمی‌آد. صداش رو تنها خودش می‌شنوه:
«آه... میااااااوووو...»

20 نظر:

صبا گفت...

اره واقعن انتظار سخته حتي براي يك گربه فيلسوف ....
شاد باشيد

Helen گفت...

موشه آدمو تکلیف مشخص نمی کنه. موشه زندگی مونه انگار.

جمال گفت...

فریق جان من یاد این آواز انداختی ، تێێ بەۆ ناێت مەێ ،کوشتمت لامەسەو زووتر بەو،
بە راستی شاهکار کاستی،

مداد گلی گفت...

اینی که گفتی که شد زندگی من... یعنی میاید یا نه... حالا جای موشه ه چیزی خواستی بذار

فریق تاج‌گردون گفت...

به صبا:
بله درسته. اما با اجازه‌تون باید بگم که این داستانک فقط در باره انتظار نیست. درباره تردید و توهم و آرزوهای محال هم هست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به هلن:
بله، موشی که معلوم نیست هست می‌آید نمی‌آید، ما رو همیشه در تردید و انتظار نگه می‌داره
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به جمال:
خیلی ممنون. خوشحالم به نظرت خوب بوده
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به مداد گلی:
به! می‌شه به جای موشه، هرچیزی گذاشت

هوای تو گفت...

همه مامثه همون گربهه سخت میونیم تصمیم بگیریم و دل بکنیم....

سارۆ گفت...

کاکه‌ گیان ژیان میاو...و نه‌میاو‌ه‌، به‌ڵام به‌قسه‌ی پشیله‌که‌بێت هه‌ر میاووووووووو

saba گفت...

سلام خوشحال با شما در یک ماه متولد شدم

فریق تاج‌گردون گفت...

برای هوای تو:
فکر نکنم همه اینجوری باشن، اما خب، اکثراً همین‌طورن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بۆ سارۆ:
وه‌ڵا برا میاووووو بێ یان نه‌میاوووو، هه‌ر تڕانی به‌دواوه‌یه‌
__________________________________
برای صبا:
مرسی صبا، اون پست کیامهر عالی بود

دکولته بانو گفت...

راستش یاد داستان چه کسی پنیر مرا جابه جا کرد افتادم...احساس می کنم خودمم یه وقتا...یعنی جدیدا خیلی وقتا اینجوریم...مثل گربه ی داستان تو...دلمو به هیچچی خوش کردم و یه تلاشی حرکتی نمی کنم...همش منتظر اینم که یا یه معجزه پیش بیاد...یا یه فاجعه...از این دو تا هم برام خارج نیست...یعنی واقعا تو همین دودلی دست و پا می زنم بیشتر وقتا...نه به آینده امیدوارم...نه از آینده نا امیدم...دل خوش کردن به هیچچی خیلی بده...خیلی...به نظر من این گربه هه مثل الان من خیلی بزدله...نمی خواد خودش دست به یه تلاش بزنه...می خواد طعمه بیاد تو چنگش تا فقط اونو محکم فشار بده و مطمئن باشه که مال خودشه...یکم تو فکر انداخت منو این داستانت...تو واقعا نویسنده ی فوق العاده ای هستی...از چه چیزی... چه نتیجه ای رو تو ذهن آدم ایجاد می کنی...واقعا دستت درست عزیزم...

فریق تاج‌گردون گفت...

برای دکولته بانو:
چقد خوب داستان رو متوجه شدی و اونو با زندگی واقعی تطبیق دادی
و دیگه اینکه خیلی ممنون برای تعرفتون. امیدوارم این طور باشه که گفتین

مکث گفت...

بارها احساس کردم من اون گربه هستم.......

فریق تاج‌گردون گفت...

برای مکث:
بله! همه زندگی‌ماها شده مثل زندگی گربه‌ای به دنبال توهم یک موش چاق و چله‌ی خیالی که آیا خواهد آمد... نخواهد آمد

سه‌لاح گفت...

سڵاو. گیانی ئه‌دا که به کوردی بینووسی! ئه‌ڵێی له کووچه‌که‌ی ئێمه‌دا ئه‌ژیت! بمێنیت...

فریق تاج‌گردون گفت...

سڵاو كاك سه‌لاح
سپاس بۆ بۆچوونه‌كه‌ت و بۆ هاتنت. پێم وابوو ئیتر سه‌ردانم ناكیه‌ت.

دکولته بانو گفت...

سلام...مطمئن بودم آپدیتی...اومدم خورد تو ذوقم...به جاش من آپم و توام نیومدی اونوری...

ناشناس گفت...

سلام فریق جان بسیار جالب بود مرسی
بسیار جالب و زیبا بود بەجز انتظار و توهم، اشاره ای هم بود بە فرصت طلبی. کسانی کە هیچ غلطی نکرده اند و نمیکند در کمین یک حادثە و اتفاقی هستند کە سر سفره حازر بیایندو مثل یە گربە لاشخور کە سرشدند بگن ما بچە پلنگیم. در کل داستان قشنگی بود امیدوارم همیشە قلمت جاری

nafas khadem گفت...

salam moafagh bashi montazeretam

مادر سفید برفی(خانم بزرگ سابق) گفت...

همه ما یه جورایی مثل همین گربه بینوا منتظر اتفاق کار یا رویدادهایی هستیم که هیچ وقت رخ نم یده و باز هم منتظر که شاید شاید شاید این دفعه شد...شما کرد هستی؟لذت م یبرم ا زخوندن دیالوگهای کردی تو با سه لاح

فریق تاج‌گردون گفت...

به مادر سفید برفی:
واقعا متوجه می‌شی چی نوشتیم؟ شما هم کرد هستین؟

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر