جک بورن از اسبش پیاده شد. افسار را به بوتهای بست؛ کلاه را از سرش برداشت و عرق پیشانی را با آستین پاک کرد. داد زد: «آخرش گیرت آوردم بیلی! آخرش گیرت آوردم ناکِس!»
بیلی بلاک زیر تخته سنگی لم داده و سیگار برگی گوشهٔ لبش بود؛ با چشمهای نیمبسته و از زیر کلاهی که بر آن سایه انداخته بود، به جک نگاه کرد؛ چیزی نگفت.
جک از گرما و خشم خونش به جوش آمده بود. هفتتیرش را درآورد؛ رو به تخته سنگ گرفت و شلیک کرد. بیلی تکان نخورد، پک عمیقی به سیگارش زد و دود غلیظ را بیرون داد. جک تیر دیگری شلیک کرد. اینبار، تیر به خورجین کنار دست بیلی خورد و آنرا سوراخ کرد. بیلی سیگار را از گوشه لبش برداشت و سرش را به سوی جک چرخاند. جک داشت نزدیکتر میشد: «پاشو حرومزادهٔ ناکس! فکر نمیکردی پیدات کنم؟»
بیلی به حالت نشسته در آمد. با انگشت اشارهاش کلاهش را به عقب راند و به جک نگاه کرد، داشت بیحوصله میشد. تیر دیگری کنارش به زمین نشست. بلند شد و ایستاد و سیگار را از روی لبهایش برداشت؛ دست دیگرش به طرف هفتتیر رفت. جک با حرکت بیلی احساس خطر کرد و ایستاد. کلاه بر صورت هر دو سایه انداخته بود. اکنون سکوت بهقدری بود که میتوانستند صدای نفسهای همدیگر را بشنوند. جک اسلحهاش را در دست داشت. انگشتهای بیلی هفتتیرش را لمس کرد. تنها صدای تیری شنیده شد. دست جک در نیمهٔ راه مانده بود و دودی باریک از لولهٔ هفتتیر بیلی بیرون میآمد و به هوا میرفت. جک روی زانوانش خم شد؛ سپس با صورت به زمین خورد...
آفتاب داشت غروب میکرد که بیلی بلاک چشمهایش را باز کرد. از زیر تخته سنگ بیرون آمد، خورجین را برداشت پشت زین اسبش گذاشت و افسار را در دست گرفت. از کنار جک که رد شد، مگسهای رنگی درشتی دید که روی خون و جسد نشسته بودند. اسب جک را از بوته باز، و رها کرد. سوار اسب خودش شد و رو به سوی غروب به راه افتاد...
14 نظر:
جک نباید شلیک میکرد.باید لبخندزنان به پشت اسبش میزد و در غبار بیابون میتاخت.... بیلی هم زیر بوته سیگار میکشید و به صدای دویدن اسب جک که آرام آرام محو میشد گوش میداد...
اونجا همه جا سکوت بود به قدری که می تونستند صدای نفس همو بشنون قلبم تند تند میزد نفسم بند اومده بود انگار خودم تو صحنه بودم!!
منتظر بودم ببینم آخرش چی میشه..!
خیلی خوب بود..
برای فاطمه:
خب نمیتونست لبخندزنان بره چون دربهدر به دنبال بیلی بود. شاید قسمتش بود دیگه
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای هیشکی:
خودم هم نمیدونستم آخرش اینجوری میشه، دیدم یهو بیلی یه تیر خالی کرد تو مخ جک. بعد با خودم گفتم ئه، دیدی چی شد؟
عین فیلم بود. فکر کن نقش بیلی رو یکی از اون هنرپیشه خوش تیپهایی بازی می کنه که تیر اندازیشون از همه بهتره.
فریق جان یک زمانی که هایکو مینوشتی یه وبلاگی توی لینکات بود به اسم کال. هنوز هم آدرس اون وبلاگ رو داری؟
برای مریم:
بله درسته. آره خوش تیپ هم باشه. با یه ته ریش. کم حرف و آرام که سکه رو تو هوا می زنن :)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای رمضانی:
راستش الان یادم نمیاد کدوم وبلاگ رو میگی. اما در کل، متاسفانه هیچکدام از لینکهای قبلی رو ندارم
فریق؟ می یای از مکث خداحافظی؟
من این داستان را با موسیقی موریکونه خواندم. از آن موسیقی هایی که نفس تو سینه حبس می شود و آدم انتظار دارد بهترین پایان را ببیند. پایان خوبی هم دیدم.
با احترام
برای مکث:
چه خداحافظیای آخه! این چه بازییه که دارین در میارین. بنویسین خب. وبلاگ رو تعطیل میکنی که چی بشه آخه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای م. ایلنان:
خیلی خوشحالم که سر زدین و خوندین. ممنون برای نظرتون
به روزم با گفت وگویی با محمد بهارلو، به بهانه ی سالروز رسول پرویزی در روزنامه شرق
برای رضا شبانکاره:
بله حتماً میام میخونم
در برف و مه مریوان که تصویر کردید ماندم. آنقدر جذاب و هراس آور بود که فکرکردم یکساعت ماندن در آن برف ومه شجاعت می خواهد
بعد... چرا رفت خانه ی پیرمرد ودیگر بیدار نشد؟
می شه نوشت و نوشت و نوشت و بعد یخ زد
بین برف و مه
فریبا منتظرظهور
برای خانم فریبا منتظرظهور:
بله، میشه نوشت و رفت و رفت و یخ زد. میشه کنار آتش نخوابید و در برف گم شد و یخ شد، اما شاید نیاز به خواب ابدی در کنار آتش ابدی بود که سر از کلبه پیرمرد مهربان درآورد... نمیدانم
صحنه سازی فوق العاده ایی بود بسی کیفور شدیم.
بازم آپ کردی بم بگو
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر